ﺁﺧﺮﺍﻟﺰﻣﺎﻥ
ﺍﺯ عالم بزرگواری ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:
ﻭﺿﻌﯿﺖ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺍﻟﺰﻣﺎﻥ چگونه خواهد بود؟!
ﻣﺜﺎﻝ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺯﺩﻧﺪ، ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ:
ﻣﺜﻞ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺍﻟﺰﻣﺎﻥ، ﻣﺎﻧﻨﺪ ﭘﺪﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻗﯽ ﺣﺒﺲ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ: ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﻣﻦ ﻣﯿﺮﻭﻡ ﻭ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻡ.
ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﺮﻭﺩ ﭘﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﺪ.
ﭘﺴﺮﺍﻭﻝ؛ ﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩ ﭘﺪﺭ ﺳﻮﺀﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﻬﻢ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﺷﺮﺍﺭﺕ!
ﭘﺴﺮﺩﻭﻡ؛ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﭘﺴﺮ ﺍﻭﻝ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﯾﺰﺩ ﻭ ﺷﺮﺍﺭﺕ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﻣﯿﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﯿﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﯿﺎ!
ﭘﺴﺮﺳﻮﻡ؛ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﻣﯿﺸﻮد!
ﭘﺴﺮ ﭼﻬﺎﺭﻡ؛ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﭘﺪﺭ ﭘﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﺗﺐ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﯿﺎﻣﺪﻥ ﭘﺪﺭ ﻧﯿﺴﺖ؛
ﺍﻭ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ. ﭘﺲ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ: ﻫﺮ ﭼﻪ ﻫﻢ ﭘﺪﺭ ﺩﯾﺮﺗﺮ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﻣﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﭘﺪﺭ ﻫﻢ ﻣﺮﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ، ﺩﺭ ﻋﯿﻦ ﺣﺎﻝ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺁﻣﺪن ﭘﺪﺭ ﻧﯿﺰ ﻫﺴﺖ.
ﺁﺭﯼ؛ ﺍﯾﻦ ﻣﺜﺎﻝ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺳﺖ، ﻣﺮﺩﻡ ﺁﺧﺮﺍﻟﺰﻣﺎﻥ
ﻋﺪهﺍﯼ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺭﺍ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﺮﯾﺰﯾﻢ..!
ﻋﺪﻩﺍﯼ ﺍﺻﻼ ﺁﻗﺎ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﺸﻐﻮﻟﯿﻢ..!
ﻋﺪﻩﺍﯼ ﻫﻢ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺴﺖ ﻣﯿﻨﺸﯿﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﺁﻗﺎ ﺑﯿﺎ ﺁﻗﺎ ﺑﯿﺎ..!
عدهای هم از هیچ کاری برای رضایت امام زمان علیه السلام دریغ نمیکنند.
شعرانتظار
شعرانتظار
چه دید ه ها که دوخته به در شد ه و نیامدی
چه عمر ها زدوری تو سر شد ه ونیامدی
چه روز ها که تا به شب نام تو برد ه شد به لب
چه چشم ها که از غم تو تر شد ه و نیامدی
شنید ه بودم از کسی که با بهار میرسی
بین که از بهار هم خبر شد ه و نیامدی
بیا ببین در این جهان امام خوب و مهربان
اسیر فتنه زمان بشر شد ه و نیامدی
تمام غصه ام همین شد ه که گویم این چنین
و امشبم بدون تو سحر شد ه ونیامدی
صبا به یار اشنا بگو که شاعر شما
زدوری رخ تو خون جگر شد ه ونیامدی
از این زمانه خسته ام بیا که دل شکسته ام
به حق مادری که منتظر شد و نیامدی
بيا تا دل....
من از اشکی که می ریزد زچشم یارمی ترسم
ازآن روزی که اربابم شود بیمارمی ترسم
گفتم : مگه ما دشمن آقا هستيم كه مي ترسي؟ مگه ما چكار كرديم؟
گفت : بگو چكار نكرديم…
همه ماندیم درجهلی شبیه عهد دقیانوس
من ازخوابیدن منجی درون غار می ترسم
گفتم : يعني اين همه اشكهايي كه از چشم منتظرا ميريزه كشكه ، بايد حتما مثل حضرت يعقوب كور بشيم كه تو باورت شه دلتنگ آقا هستيم؟
گفت:ظاهر بين نباش و….
رها کن صحبت یعقوب و کوری و غم فرزند
من ازگرداندن یوسف سر بازار می ترسم
گفت : همتون به آقا ميگيد جمعه بياد ، جمعه بياد…. اما من بهش ميگم….
همه گویند این جمعه بیا ، امّا درنگی کن
ازاین که باز عاشورا شود تکرارمی ترسم
گفت : نمي دوني كه هر وقت گناه ميكنيم ،چه خوني به دل آقا مي شه ! اما من مي دونم….
شده کارحبیب من سحرها بهر من توبه
ز آه دردناک بعد استغفار می ترسم
گفتم :آخه اگر قرار بر ترس هم باشه …تو كه يك عمر نوكر در خونه ي آقا هستي از چي ميترسي؟
گفت : درسته كه …
تمام عمر،خود را نوکر این خاندان خواندم
از آن روزی که این منصب کند انکار می ترسم
_ ديگه بغض كرده بود و اجازه نمي داد من حرف بزنم، اصلا انگار ديگه من رو نميديد چون فقط خطاب به آقا صحبت مي كرد و منم حيرون اين همه عشق بودم و فقط گوش ميدادم….
گفت : آقا جون ، يه چيزي شنيدم كه دلم رو خيلي شكوند….
شنیدم روز و شب ازدیده ات خون جگر ریزد
من از بیماریِ آن دیدۀ خونبار می ترسم
گفت : آقا جون ، ازت يه خواهشي دارم…
به وقت ترس و تنهایی تو هستی تکیه گاه من
مرا تنها میان قبرخود نگذار می ترسم
گفت : البته خودم ميدونم كه….
دلت بشکسته از من لکن ای دلدار رحمی کن
من ازنفرین و از عاق پدر بسیار می ترسم
گفت : اينو هم ميدونم كه …..
هزاران بار رفتم از درت شرمنده برگشتم
زهجرانت نترسیدم ولی این بارمی ترسم
گفت: هردفعه به يه رنگي در اومدم و ، مثل باد هربار يه طرف رفتم و هر دم
هم كه……
دمی وصلم،دمی فصلم،دمی قبضم،دمی بسطم
من از بیچارگیّ آخر این کارمی ترسم
_ديگه آروم شده بود و حرف نمي زد و اشك نمي ريخت ، تا خواستم حرف بزنم ، گفت ديگه نمي خواد چيزي بگي ، فقط همين قدر بدون كه….
جهان را قطرۀ اشک غریبی می کند ویران
من ازاشکی که می ریزد زچشم یار می ترسم،…مي ترسم!
_راه افتاد كه بره ، گفتم : هرچي كه تو گفتي قبول ،ولي ميگي كه ديگه دعا نكنيم…
گفت : من نگفتم كه ديگه دعا نكنيم…فقط ميگم كه ، يه نگاه به دور و برت بنداز ببين دنيامون چقدر براي اومدن آقا آماده هست…همين!
_داشت مي رفت و من رو با يه دنيا ابهام رها ميكرد…
دور و برم رو نگاه كردم كه ببينم دنيامون چقدر براي اومدن آقا آمادست….
راست ميگفت حالا مي فهمم دليل اون همه ترسي كه داشت چي بود!!!!!