شعرانتظار
12 مرداد 1394 توسط نوري
شعرانتظار
چه دید ه ها که دوخته به در شد ه و نیامدی
چه عمر ها زدوری تو سر شد ه ونیامدی
چه روز ها که تا به شب نام تو برد ه شد به لب
چه چشم ها که از غم تو تر شد ه و نیامدی
شنید ه بودم از کسی که با بهار میرسی
بین که از بهار هم خبر شد ه و نیامدی
بیا ببین در این جهان امام خوب و مهربان
اسیر فتنه زمان بشر شد ه و نیامدی
تمام غصه ام همین شد ه که گویم این چنین
و امشبم بدون تو سحر شد ه ونیامدی
صبا به یار اشنا بگو که شاعر شما
زدوری رخ تو خون جگر شد ه ونیامدی
از این زمانه خسته ام بیا که دل شکسته ام
به حق مادری که منتظر شد و نیامدی