من از اشکی که می ریزد زچشم یارمی ترسم
ازآن روزی که اربابم شود بیمارمی ترسم
گفتم : مگه ما دشمن آقا هستيم كه مي ترسي؟ مگه ما چكار كرديم؟
گفت : بگو چكار نكرديم…
همه ماندیم درجهلی شبیه عهد دقیانوس
من ازخوابیدن منجی درون غار می ترسم
گفتم : يعني اين همه اشكهايي كه از چشم منتظرا ميريزه كشكه ، بايد حتما مثل حضرت يعقوب كور بشيم كه تو باورت شه دلتنگ آقا هستيم؟
گفت:ظاهر بين نباش و….
رها کن صحبت یعقوب و کوری و غم فرزند
من ازگرداندن یوسف سر بازار می ترسم
گفت : همتون به آقا ميگيد جمعه بياد ، جمعه بياد…. اما من بهش ميگم….
همه گویند این جمعه بیا ، امّا درنگی کن
ازاین که باز عاشورا شود تکرارمی ترسم
گفت : نمي دوني كه هر وقت گناه ميكنيم ،چه خوني به دل آقا مي شه ! اما من مي دونم….
شده کارحبیب من سحرها بهر من توبه
ز آه دردناک بعد استغفار می ترسم
گفتم :آخه اگر قرار بر ترس هم باشه …تو كه يك عمر نوكر در خونه ي آقا هستي از چي ميترسي؟
گفت : درسته كه …
تمام عمر،خود را نوکر این خاندان خواندم
از آن روزی که این منصب کند انکار می ترسم
_ ديگه بغض كرده بود و اجازه نمي داد من حرف بزنم، اصلا انگار ديگه من رو نميديد چون فقط خطاب به آقا صحبت مي كرد و منم حيرون اين همه عشق بودم و فقط گوش ميدادم….
گفت : آقا جون ، يه چيزي شنيدم كه دلم رو خيلي شكوند….
شنیدم روز و شب ازدیده ات خون جگر ریزد
من از بیماریِ آن دیدۀ خونبار می ترسم
گفت : آقا جون ، ازت يه خواهشي دارم…
به وقت ترس و تنهایی تو هستی تکیه گاه من
مرا تنها میان قبرخود نگذار می ترسم
گفت : البته خودم ميدونم كه….
دلت بشکسته از من لکن ای دلدار رحمی کن
من ازنفرین و از عاق پدر بسیار می ترسم
گفت : اينو هم ميدونم كه …..
هزاران بار رفتم از درت شرمنده برگشتم
زهجرانت نترسیدم ولی این بارمی ترسم
گفت: هردفعه به يه رنگي در اومدم و ، مثل باد هربار يه طرف رفتم و هر دم
هم كه……
دمی وصلم،دمی فصلم،دمی قبضم،دمی بسطم
من از بیچارگیّ آخر این کارمی ترسم
_ديگه آروم شده بود و حرف نمي زد و اشك نمي ريخت ، تا خواستم حرف بزنم ، گفت ديگه نمي خواد چيزي بگي ، فقط همين قدر بدون كه….
جهان را قطرۀ اشک غریبی می کند ویران
من ازاشکی که می ریزد زچشم یار می ترسم،…مي ترسم!
_راه افتاد كه بره ، گفتم : هرچي كه تو گفتي قبول ،ولي ميگي كه ديگه دعا نكنيم…
گفت : من نگفتم كه ديگه دعا نكنيم…فقط ميگم كه ، يه نگاه به دور و برت بنداز ببين دنيامون چقدر براي اومدن آقا آماده هست…همين!
_داشت مي رفت و من رو با يه دنيا ابهام رها ميكرد…
دور و برم رو نگاه كردم كه ببينم دنيامون چقدر براي اومدن آقا آمادست….
راست ميگفت حالا مي فهمم دليل اون همه ترسي كه داشت چي بود!!!!!