دلتنگي
همین طوری برای خودم مینویسم..
دلتنگیام رو ورق میزنم..
انبوه واژه ها…
خستگیا..
امیدها..
روشنایی ها..
ناخود آگاه از اعماق وجودم مینویسم…..برای خداجونم که:
دلم تنگه خدا
امروز جمعه است…… منتظرهای اومدنت رو چشم به راه گذاشتی ؟!….مولای خوبم حتما هنوز لیاقتش رو نداریم……..
مولای مهربونم اولش که اومدم خودم بودم و خودت……. و خدا…….
دوستای خوبی پیدا کردم ….. یکی از یکی پاکتر….. .ممنونتم…..
خیلی وقتا اومدم و نوشتم ……. خیلی آروم شدم…..خیلی آرومم کردی….. چقدر از دلتنگیام گفتم ..نوشتم….. همیشه وقتی مینویسم یه حالی پیدا میکنم……. یه حال عجیب….. مطمئنم اینا رو میخونی مگه نه؟! …….میخونی چون حرفای دلم هستن……پس اگر ننویسم هم میخونیشون…….ازشون خبر داری…….. باخبر میشی از حالم……..
نمیدونم چرا حس میکنم یه مدت نباید بنویسم……
نمیدونم چرا…… همینه که میخوام برم……. مگه نوشتن چی داره……. که دل نمیتونه داشته باشه……نمیخوام بت بسازم……
نمیخوام فرع رو بجشبم……..
دوست دارم خود اصل برام بمونه……
نمیدونم….
همش دارم فکر میکنم……
فکر …..فکر …….فکر…..
اینجا نشد یه جای دیگه……
هنوز نمیدونم…….
گفته بودی دلتنگیهایم را با قاصدک ها قسمت کنم تا به گوش تو برسانند .
می گفتی گه قاصد ک ها گوش شنوا دارند ، غم هایت را در گو ششان زمزمه کن و به یاد بسپار
من اکنون صاحب دشتی قاصدکم ،
اما مگر تو نمی دانستی قاصدک های خیس از اشک می میرند ؟
آقاجون امروز حال دلم خیلی بده …. گرفته …. دلتنگته ….. دلتنگ تو ….. دلتنگ خودش…..برا دلتنگی برای تو دلتنگ شده……..
مولای دلشکستم……..: